زمانی بود که می توانستم هفته های زیادی پشت سر هم در انگلستان سفر کنم و از نظر ذهنی هم مشکل خاصی نداشته باشم. زمانی که اگر هم چیزی دستم را نمی گرفت، حداقل خود سفر به هیجانم می آورد. حالا که سنم بالا رفته، خیلی زود گیج می شوم. بنابراین وقتی که درست بعد از غروب به دهکده رسیدم، نتوانستم هیچ کدام از دوستان و آشنایانم را پیدا کنم. نمی توانستم باور کنم که در همان دهی باشم که در گذشته ای نه چندان دور، در آن زندگی کرده بودم و حالا چنین تاثیری رویم داشت. هیچ چیزی که نشانی از آشنایی داشته باشد نبود و من همین طور قدم می زدم و دور خودم می چرخیدم. کوچه هایی که به شکل زننده ای روشن بودند و در دو طرف آن ها کلبه های سنگی که وجه مشخصه آن ناحیه محسوب می شدند، قرار داشتند. کوچه ها اکثر مواقع آن قدر باریک می شد که بدون بالا بردن ساک یا آرنج ها از روی دیوارهای کج و معوج، نمی توانستی قدمی به جلو برداری. با وجود این سعی می کردم تعادل خودم را حفظ کنم. تلوتلوخوران در تاریکی می رفتم به امید این که زودتر به میدان دهکده برسم جایی که حداقل می توانستم راهم را پیدا کنم یا این که یکی از اهالی را ببینم. وقتی بعد از مدتی صرف وقت بیهوده هیچ کدام را نتوانستم انجام بدهم، احساس خستگی کردم و تصمیم گرفتم بهترین کار ممکن را انجام دهم. یعنی این که به طور شانسی یکی از کلبه ها را انتخاب کنم، درش را بکوبم و امیدوار باشم که یک نفر تویش باشد که مرا به خاطر بیاورد و در را به رویم باز کند. در زهوار در رفته ای توجهم را جلب کرد. سردر آن به قدری پایین بود که برای وارد شدن باید کاملا خم می شدم. نور ضعیفی از لبه دور در بیرون می زد و من می توانستم صدای گفتگو و خنده را بشنوم. در را محکم کوبیدم تا مطمئن بشوم که افراد درون کلبه صدای آن را میان صحبت هایشان می شنوند ولی به جای آن ها یک نفر از پشت سرم گفت: « سلام! » برگشتم و دختر جوانی را دیدم که حدود بیست سال داشت. شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود و شنل پاره ای به تن داشت. در تاریکی و کمی دورتر از من ایستاده بود. گفت: « درست از جلو من رد شدید. من شما را صدا هم زدم. »
ضرباهنگ سریع، طرح داستانیِ یک وجهی، و وجود ایجاز از ویژگی های «داستان های کوتاه» هستند
می توان درباره ی رمان صد سال تنهایی گفت که این اثر چیزی حیاتی را در مورد تجربه ی تاریخی صدها میلیون نفر در خود دارد که فقط به آمریکای لاتین خلاصه نمی شود
بذرهای رمان های گارسیا مارکز، پدرِ رئالیسم جادویی، در جوانی اش کاشته شده اند.
نثر همینگوی را می توان در میان پراحساس ترین و لطیف ترین متون ادبی در نظر گرفت که با قدرتی کم نظیر، مخاطب را کاملاً به دنیا و حال و هوای شخصیت های داستان هایش منتقل می کند.
کازوئو ایشی گورو، نویسنده ی دوست داشتنی و فوق العاده با استعداد ژاپنی/انگلیسی است که با شایستگی تمام، جایزه ی نوبل ادبیات سال 2017 را از آن خود کرد.
از جهات مختلف در ادبیات ایران شاهکار محسوب میشود. من که نظیرش را ندیده ام. به هیچ عنوان سطحی گرایانه و مدگرا تحلیل نشده است. ترجمه داستان اسقف کاملا موسیقایی است. انگار که در هنگام ترجمه موسیقی باخ پخش میشده است.
مطالعه این مجموعه کتاب درک جامع و کاملی از ماهیت داستان کوتاه و نقد آن بدون ورود به حوزههای تکراری و با دید گستردهی عینی ارائه میدهد.