موج ریز بدی که پاورچین آمد باز ماهی ها به کناره ی نقره ای آن تکیه دادند و دوباره سرهاشان را گذاشتند روی شانه های هم و با دهان باز نگاهش کردند. گفت: «خوب، می فهمم، حتما یک چیزی شده، یک اتفاق بدی دارد می افتد که اینطور عزا گرفته اید. اما چی؟ من که نمی فهمم«
بله. ماهی ها که بیخود شانه های هم را بالش نمی کنند. تازه، وقتی اینطور به لبه ی موج تکیه می دهند و به آدم نگاه می کنند حتما می خواهند یک چیزی بگویند.
«دیو پرسید: «ببینم ماهی گیر، در میان آدم ها، مثلا در ده شما کسی هست که به خون و گوهر یا تبار بر تو فخر بفروشد؟»
«ـ البتّه که هستند.»
«ـ و در این حوالی آیا هنوز یک عدّه بی آن که حتّی یک دانه تخم بر زمین بپاشند انبارهایشان پر از گندم و جو است ؟»
«ـ بله ، خیلی .»...
«ـ خوب ، پس هنوز زنده است .»
«ـ کی ؟»
«ـ خورشید کلاه .»...
نشنید که دیو چه می گوید، نمی خواست گوش بدهد. حتما وسوسه می شد. تازه جوانی را می خواست چه کند. یا آن قایق را، آن تور را. اینها را دیده بود، همه اش را. گیرم هم می رفت زنی دیگر می گرفت، یا مثل پسرش می رفت آنطرف دریاچه، آنجا که آب عمیق تر است و آب شیرین رودخانه به دریاچه می ریزد. خودش هم رفته بود و باز برگشته بود سر زن و بچه هاش. ربت غربت بود. وطن آدم چیز دیگری ست. ماندگارش کرد تا بچه ها قد کشیدند، سر و سامان گرفتند و رفتند. او ماند و پیرزن. همین بود که بود. کاریش هم نمی شد کرد.