ذهن خودْ خانه ای است از برای خویشتن، و در درونش می تواند دوزخی سازد از بهشت، یا بهشتی سازد از دوزخ. جان میلتون همه ی انسان ها فکر می کنند. این در ذات ماست. اما بخش اعظم تفکر ما به خودی خود سوگیرانه، مغشوش، بی پایه، یا پیش داورانه است. اغلب در زندگی مان مشکل ایجاد می کند. اغلب منجر می شود به ظلم و بی عدالتی. البته کار ذهن فقط تفکر نیست، احساس کردن و خواستن هم هست. ربط این ها چیست؟ اینکه هر احساسی که در ما برانگیخته می شود و هر خواستی که در ذهن مان شکل می گیرد ناشی از تفکر ماست. به این تعبیر، درست فکر کردن برانگیزاننده ی رفتارهای معقول است؛ برانگیزاننده ی اعمالی که به خیر و صلاح خودمان و دیگران باشد، نه مایه ی آزار و صدمه رساندن. درعین حال این احساسات و خواهش ها هم بر تفکر ما اثر می گذارند، و در موقعیت های مختلف ممکن است به خوب فکر کردن ما کمک کنند یا برعکس، مانع خوب فکر کردن ما شوند. در هر موقعیتی که فکرش را بکنید، ذهن ما ( که آمیزه ای است از فکرها، احساسات و خواهش ها ) یا تابع خردگریزی ذاتی ماست یا قابلیت مان برای خردورزی آن را هدایت می کند. و وقتی تابع گرایش های خردگریزانه مان هستیم، جهان را فقط از دریچه ی تنگ منافع خود می بینیم. به این فکر نیستیم که رفتارمان چه تاثیری بر دیگران می گذارد. دغدغه مان فقط رسیدن به چیزی است که می خواهیم و/ یا توجیه باورها و نگرش مان. بنابراین کلید درک تفکر انسان درک همین دوگانگی است: از یک سو گرایش ذهن به خردگریزی ( به دام افتادن در افکار خودمحورانه و/ یا جامعه محورانه، و خودفریبی و توجیه تراشی و توهم که ملازم آن است ) ، و از سوی دیگر قابلیتش برای خردورزی ( رهایی از بند خودفریبی و خرافات و موهومات ) . هرسه ی این ها، یعنی فکر کردن، احساس کردن و خواستن، به یک اندازه مهم اند اما تسلط بر ذهن تنها با تفکر ممکن است. تنها با فکر کردن می توانیم معلوم کنیم تفکرمان چه عیبی دارد. تنها با فکر کردن می توانیم بفهمیم با احساسات مخرب چه باید کرد. تنها با تفکر می توانیم هوس های بیهوده را به خواست های سازنده بدل کنیم.