معتقدم جامعۀ بدون ادبیات، یا جامعه ای که در آن ادبیات به گوشه کنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده می شود و به کیشی انزواطلب بدل می گردد، جامعه ای است محکوم به توحش معنوی که حتی آزادی خود را به خطر می اندازد.
اما ادبیات از آغاز تا اکنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطۀ آن انسانها می توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند، و در این میان تفاوت مشاغل، شیوۀ زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تأثیری ندارد. ادبیات به تک تک افراد با همۀ ویژگی های فردی شان امکان داده از تاریخ فراتر بروند.
هیچ چیز بهتر از ادبیات به ما نمی آموزد که تفاوتهای قومی و فرهنگی را نشانۀ غنای میراث آدمی بشماریم و این تفاوتها را که تجلی قدرت آفرینش چندوجهی آدمی است بزرگ بداریم. مطالعۀ ادبیات خوب بی گمان لذت بخش است، اما در عین حال به ما می آموزد که چیستیم و چگونه ایم، با وحدت انسانی مان و با نقص های انسانی مان، با اعمال مان، رویاهامان و اوهام مان، به تنهایی و یا روابطی که ما را به هم می پیوندد، در تصویر اجتماعی مان و در خلوت وجدانمان.
زندگی واقعی، که سرانجام در روشنایی آشکار می شود، و تنها زندگیمان که به تمامی زیسته می شود ادبیات است.
بورخس همیشه از این پرسش که «فایدۀ ادبیات چیست؟» برآشفته می شد. او این پرسش را ابلهانه می شمرد و در پاسخ آن می گفت «هیچ کس نمی پرسد فایدۀ آواز قناری و غروب زیبا چیست.» اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به یمن وجود آنها، زندگی حتی در یک لحظه کمتر زشت و کمتر اندوهزا می شود، آیا جستجوی توجیه عملی برای آنها کوته فکری نیست؟