درست در همین لحظه فریادی شنید. فریادی وحشیانه، نعره ای خشک، حیوانی و معترض در حال گذار. پسر در برابرش بود، با دستانی کشیده و پنجه ای منقبض، کبود، لرزان، چشمان و لبانش کاملا گشوده، اما گلوگاهش سنگین، صدایی عجیب شبیه خرناس برمی آورد...
آن زمان شعله ای درخشان جمجمه را فراگرفت. آتش به شکاف ها سرایت کرد. از بینی و دهان بالا رفت "همه شعله ور"
در کشمکش، تن پوش خود را که برای استراحت بر دوش می کشیدند، از دست داده بودند، به سنگی ماننده بودند با برآمدگی بسیار. "برویم"، لئون گفت. اما این بار نیز واقعه ای رخ داد که ما را از حرکت بازداشت. خوستو، به سختی همه ی وزن خود را بر پهلوی راست گذاشته و سر را با بازوی راست، تنها دست آزاد، پوشانده بود، گویی بخواهد خود را از واقعه ای دهشتناک مصون بدارد.