عادت کرده بودم زود دل نبندم، زود دل خوش نکنم... به هیچ چیز و هیچ نشانی که اگر می کردم کلاهم پس معرکه بود و تا به حال صدبار قافیه را باخته بودم! زمانه مرا سنگی کرد و مرد بار آورد...
سنگینی و حس و نگاهی به خلوت و تنهایی ام تلنگر می زد، چشم چرخاندم و نگاهم در نگاه خیره ی آن سوی دیوار، داخل قاب پنجره ای آشنا قفل شد!
دست به سینه زده و طوری که به یک نقاشی با ارزش خیره می شوند خیره ی من بود! جوابش را با نگاهی مثل خودش دادم، عمیق و سوزاننده... چند لحظه... چند دقیقه، بالاخره چشم هایش را روی هم گذاشت و اعلام شکست کرد!
لبخندی دردآلود روی لبم جا خوش کرد، خلوت این پنجره ترک برداشته بود... ترکی بی صدا و عمیق! قبل از اینکه شیشه های این ترک روی سرم آوار شوند باید می رفتم.
بی صدا پنجره را بستم و از آن فاصله گرفتم، عادت کرده بودم زود دل خوش نکنم... زود دل نبندم!