جواد تنها بود. می رفت به کلکته درس بخواند. سالی دو بار این راه را می رفت، و از این رو با کشتی و مسافرین جورواجور همیشگی آن آشنا بود، می دانست چگونه از آن ها دوری بجوید و چگونه با آن ها آشنا شود. اما این بار ناچار، کشتی به بحرین و قطر هم می رفت و از آنجا به سوی هندوستان روانه می شد و سفری دراز بود. اما او خوشش می آمد. سفر دریا را دوست داشت.
بیش از همه، چهره ی زار و بیمار مادرش که هم اکنون در پشت آن دیوار ها بود، جلویش بود. «این پیرزن از دوری من خیلی برنج می بره. با این ناخوشی ای که داره خیال نمی کنم امساله رو به آخر برسونه. کاش بیچاره زودتر بمیره و راحت بشه و اینقده رنج نبره. چشماشم داره کور می شه. منم که هنوز دو سال دیگه کار دارم. که درسم تموم کنم، نمی دونم آخرش چجور میشه.»
هوا صاف و روشن بود. آسمان نیلی بود و آفتاب در آن می درخشید. آفتاب داشت به مغرب می رفت، چشمان جواد باز باز بود و به ته آسمان خیره شده بود. گویی در آنجا چیزی می جست. صداهای درهم مسافرین که دوربرش بود آمیخته با صدای گنگ و گیج کننده ی کشتی، گوشش را پر کرده بود. به آسمان نگاه می کرد و پیش خودش می گفت: «کاش برای آزادی آدمیزاد یک فلسفه، تنها یک فلسفه جهانگیر پیدا بشود که مانند خورشید که هنگام روز نور ستاره های دیگر را از بین می برد، همانگونه ادیان و فلسفه های احمقانه دیگر رااز میان ببرد.»
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
پایانش از اون پایان هایی بود که دل خواننده خنک میشه