احساسی که داشت، غم نبود. پوچی به خصوصی بود که پشت نقابی از پنهانکاری مخفی شده بود. نقابی که هیچکس نمی خواست آن را بردارد. نه پاپا، نه «بوئلو»، نه همسایه ها یا معلم هایش. آن ها چه می دانستند که او نمی دانست؟ «مکس» دنبال آن پسر می دوید و صدای آن کلمات در سرش می پیچید.
«مکس» با سر تأیید کرد و اشک هایش روی صورتش غلتیدند. «اون... اون... به خاطر من رفت؟ واسه این که من بی ارزش بودم؟» «بوئلو»، «مکس» را نزدیکتر کشید و با دستمالش گونه های او را پاک کرد. «بی ارزش؟ نه. تو ابدا دلیل رفتن هیچکس نیستی. چیزی که تو همیشه به این خانواده دادی، فقط شادی بوده. اگه مادرت می دید چه پسر خوبی هستی، بهت افتخار می کرد.»
پاپا گفته بود نمی داند مادر برمی گردد یا نه. آیا مامان منتظر بود تا پیدایش کنند؟ شاید این قطبنما او را به سمت مادرش هدایت می کرد. هر جا که بود، «مکس» می توانست آن را به او پس بدهد. وقتی مادر او را می دید و می فهمید چه پسر خوبی است، شاید حتی به برگشتن به خانه هم فکر می کرد.