خواب دیدم لئوناردو داوینچی... در حال اختراع قلاب جدید برای صید قز ل آلا در آمریکا است. دیدم اول از همه با تخیلش کار می کرد، بعد رفت سراغ فلز و رنگ و گیره... رئیس روسایش را صدا زد بیایند. نگاه کردند و همه از هوش رفتند. او که تنها در مقابل جسم مدهوش آن ها ایستاده بود، قلاب را به دست گرفت و اسمی گذاشت روش. اسمش را گذاشت شام آخر. بعد رفت تا رئیس روسایش را به هوش بیاورد. ظرف چند ماه آن قلاب صید قزل آلا، غوغای قرن بیستم شد و دستاوردهای سطحی ای مثل هیروشیما و مهاتما گاندی دیگر به گردش هم نمی رسیدند. میلیون ها شام آخر در آمریکا به فروش رفت. واتیکان ده هزارتا سفارش داد، با اینکه هرگز قزل آ لایی آن جا مشاهده نشده بود. سیل سپاس ها سرازیر شد. سی و چهار رئیس جمهور سابق ایالات متحده همه حرفشان این بود: شام آخر ختم روزگار است.
پیرمرد مست از قزل آلا برایم می گفت. وقتی قادر به حرف زدن بود، جوری قزل آلا را وصف می کرد که انگار از یک فلز گرانبها و هوشمند حرف می زند. نقره ای صفتی نیست که احساس مرا، وقتی او برایم از صید قزل آلا می گفت، به درستی وصف کند. حق مطلب را ادا کنم. شاید فولاد قزل آلا. فولاد ساخته از قزل آلا. رودخانه ی زلال برف اندود، انگاری کوره ی ریخته گری.
ولی همان طور که به نهر نزدیک می شدم، دیدم یک جای کار می لنگد. نهر درست عمل نمی کرد. چیز غریبی در آن وجود داشت. ایرادی در نحوه ی حرکت آن بود. آخرسر آن قدر نزدیک شدم که فهمیدم مشکل کجاست. آبشار همین یک ردیف پله ی سفید چوبی بود که به یک خانه آن بالا در لا به لای درخت ها می رسید. کلی وقت آن جا ایستادم، نگاه کردم بالا و نگاه کردم پایین، رد پله ها را گرفتم. باور کردنش مشکل بود. بعد دست بردم کوبیدم به نهرم و صدای چوب بلند شد. عاقبت خودم شدم قزل آلای خودم و تکه نان را خودم خوردم.