خیلی کم پیش می آید از نزدیک یک اختاپوس ببینی چه برسد به این که توی اتاق پذیرایی ات مثل یک کلاه تولد روی سر سگت لم داده باشد. برای همین وحشت می کنم. از آنجایی که من و «لیلی» دو طرف کاناپه نشسته ایم، می توانم خوب اختاپوس را برانداز کنم. من و «لیلی» هر کدام روی یک بالشتک جا خوش کرده ایم. من چهار زانو نشسته ام و «لیلی» مثل شیر شرکت «مترو گلدن مایر» قیافه گرفته.
«لیلی» را سمت خودم می کشم و سرش را به یک طرف کج می کنم تا درست و حسابی نگاهش کنم. با عصبانیت چپ چپ نگاهم می کند. از توجه اجباری و پلشتی احمقانه و انسانی ام خوشش نیامده.
اختاپوس بالای چشم «لیلی» را محکم گرفته. کمی طول می کشد تا به اعصابم مسلط شوم و بهش سیخونک بزنم. از چیزی که خیال می کردم سفت تر است. بیشتر از این که شبیه یک بادکنک پر آب باشد شبیه... استخوان است. مثل این که زیر پوست است اما با این حال راحت به چشم می آید. در حالی که پاهای اختاپوس را می شمرم، سر «لیلی» را می چرخانم. درست هشت تاست.