تا اینجای روز هوا صاف بود، اما جزیره های دوردست افق کم کم داشتند در مهی که وعده ی باران می داد، مات و پنهان می شدند. بوی خرچنگ های کبابی از آتشدان های کنار دریا به مشام «هارک» رسید و یکباره احساس کرد دارد از عشق به جزیره اش مدهوش می شود.
همه ی چهارده سال عمرش را در ساحل های ناهموار «اشتیاق بانو» گذرانده بود، اما جز درس هایی که از آن گرفته بود، به چیز دیگری نیاز نداشت.
او به لهجه های جورواجور این جزیره، به رفت و آمد کشتی های بزرگ و به فروش یواشکی تقریبا همه چیز در آن عشق می ورزید. او عاشق ذات دغل کار و طمع کارش بود. «جلت» هم باید اینجا بود و می دید. اصلا «جلت» کدوم گوری غیبش زده؟ این فکر بی هوا به ذهنش افتاد و لشکری از نگرانی ها هم پشت سرش شتابان حمله کردند.