کتابی که پایین گذاشتن آن غیرممکن است...دون اهو با شدت در هم شکننده ای از قدرت معنویت در نابودی نوشته است.
دون اهو موادی را استخراج می کند که به صورت غیر قابل انکاری تاریک ظاهر می شوند و روی آن با یک اثر تخیلی قدرتمند و بسیار خواندنی پوشیده شده است.
زنده ، لطیف. . . رمان هیجان انگیز معاصر او با نام "اتاق" او را به یک نویسنده ی پرفروش بین المللی تبدیل کرد ، اما این داستان جذاب، یادآور خوبی است که داستان پردازی تاریخی او نیز به همان اندازه عالی است.
طرفداران اولین رمان اما دون اهو به نام "اتاق"، از "شگفتی" نیز ناامید نخواهند شد. . . داستانی سراسر تعلیق از رابطه بین یک زن و یک کودک. . . نگارش استادانه دون اهو با کلمات و تصاویر، خواننده را در بدبینی و بی اعتنایی لیب نسبت به آنا و تب و تاب مذهبی و ساده لوحانه ی خانواده اش شریک می کند.
اتاق خواب کوچک و محقر بود. چمدان لیب بیشتر اتاق را اشغال کرده بود. انتظار داشتند در همین مکان با دکتر بریرتی گفت وگو کند؟ آیا در این ساختمان اتاق خالی دیگری وجود نداشت؟ یا اینکه دخترک آن قدر ظرافت اخلاقی نداشت که اتاق دیگری در اختیارش بگذارد؟ دکتر به دختر گفت: «خیلی خوب است، مگی سرفه های پدرت چطور است؟» «تقریبا بهتر شده. » به محض آن که دختر از اتاق رفت، دکتر خطاب به لیب گفت: «خب خانم رایت» و با اشاره به لیب تفهیم کرد تا روی تنها صندلی حصیری اتاق بنشیند. لیب خیلی دلش می خواست می توانست فقط ده دقیقه تنها باشد تا از کتری و روشویی موجود در اتاق استفاده کند. اما ایرلندی ها به نداشتن چنین ظرافت های رفتاری معروف بودند. دکتر به عصایش تکیه داد: «ممکن است بپرسم چند سال دارید؟» پس برخلاف این که فکر می کرد این شغل به او واگذار شده، باز هم یک مصاحبۀ شغلی پیش رو داشت. «هنوز سی ساله نشده ام، دکتر.» «بیوه هستید؟ درست است؟ وقتی فهمیدید برای گذران زندگی باید روی پای خودتان بایستید این شغل را انتخاب کردید؟» مک بریرتی داشت اطلاعاتی را که از سرپرستار درباره او گرفته بود، دوباره بررسی می کرد؟ لیب با حرکت سر پاسخ مثبت داد: «کمتر از یک سال بعد از ازدواجم».
نور آتش بر آشپزخانه خالی می تابید. چیزی در گوشۀ آشپزخانه تکان می خورد. موش بود؟ سال ها خدمت در بخش های آلودۀ بیمارستان های اسکوتاری او را نسبت به جانوران موذی مقاوم کرده بود. کورکورانه دنبال دستگیرۀ در گشت تا بتواند قسمت پایین آن را هم باز کند. از میان در عبور کرد و بعد خم شد تا بتواند زیر قفسه را ببیند. چشمان ریز و گرد یک مرغ به چشمانش خیره شده بود، بعد یک دو جین مرغ که پشت مرغ اول ایستاده بودند، شروع کردند به سر و صدا کردن. حدس زد که آن ها را برای حفاظت در برابر روباه ها آن جا نگه داشته اند. یک تخم مرغ تازه هم آن جا بود. شاید آنا ادانل شب ها تخم مرغ ها را هورت می کشید و بعد پوستشان را هم می خورد تا اثری از آن ها باقی نماند؟ قدمی به عقب برداشت، روی چیز سفید رنگی لیز خورد و نزدیک بود به زمین بیفتد. یک نعلبکی بود که لبۀ آن از زیر کمد آشپزخانه بیرون آمده بود. چطور ممکن بود یک خدمتکار این قدر بی دقت باشد؟ وقتی آن را برداشت مایعی از درونش به دستش پاشید و سرآستینش را خیس کرد. اخم کرد و نعلبکی را روی میز گذاشت. همان موقع بود که چیزی به فکرش رسید. زبانش را به دست خیسش نزدیک کرد. شیر بود. پس راز این فریبکاری بزرگ به همین سادگی بود؟ لازم نبود دخترک تخم مرغ بخورد، چون ظرفی پر از شیر برایش گذاشته بودند تا مثل سگی در تاریکی آن را لیس بزند. بیشتر از حس پیروزی، حس ناامیدی کرد. فاش کردن این موضوع نیازی به یک پرستار کار کشته نداشت. به نظر می رسید که ماجرا همین جا ختم شده و به محض بالا آمدن خورشید، باید با آن درشکه تک اسبه به ایستگاه قطار برگردد.