با این حال در آن دوران فارغ از خرافات که بسیاری از والدین، نگران آسیب های روانشناختی به فرزندانشان بودند، مادری یا شاید مادربزرگی، جایی در «کسل راک» زندگی می کرد که برای ساکت کردن بچه ها تهدیدشان می کرد اگر رفتارشان مودبانه نباشد، «فرانک داد» آن ها را با خود خواهد برد. وقتی بچه ها به پنجره های تاریک می نگریستند و «فرانک داد» را در پالتو بارانی سیاه براقش مجسم می کردند که آدم ها را یکی پس از دیگری خفه می کند و خفه می کند، سکوتی وهم انگیز اتاق را در بر می گرفت.
برای خیلی ها پایان او به راستی پایان تلقی شد؛ اما هنوز کابوس هایی وجود داشت، هنوز کودکانی از وحشت خوابشان نمی برد و کسی به خانه خالی که اکنون به عنوان خانه ارواح شناخته می شد، پا نمی گذاشت. به هر حال این ها همه پدیده هایی گذرا، جنبه های جانبی و اجتناب ناپذیر زنجیره قتل هایی بی معنا و احمقانه بودند.
پنج سال گذشت. هیولا رفته بود. هیولا مرده بود. «فرانک داد» در تابوت خود پوسیده و خاک شده بود. اما هیولاها، گرگ های آدم نما، خون آشام ها، غول ها و موجودات سرزمین های بی نام و نشان، هرگز نمی میرند. در تابستان سال 1980 هیولا به «کسل راک» بازگشت.