از روزی که با تو آشنا شده ام، حتی یک روز آزاد نبوده ام. خوب چه طور می خواهی پیر نشده باشم؟ بله، زندگی خود به خود کسل کننده و ابلهانه و کثیف است... چه قدر این زندگی کند می گذرد. دور و برت را آدم های عجیب و غریب گرفته اند؛ همه بدون استثنا عجیب و غریب اند. وقتی یکی دو سال با آن ها زندگی کنی بدون اینکه خودت متوجه شوی، تو هم مثل آن ها می شوی. از سرنوشت گریزی نیست.
این دخترک بیچاره را درک می کنم. در محیطی چنین اندوهبار که در اطرافش به جای آدم ها، لکه هایی خاکستری ول می گردند و جز نوشیدن و خوابیدن بلد نیستند، یک دفعه کسی می آید که شبیه به دیگران نیست. زیبا، جالب و جذاب است. درست مانند ماهی درخشان از میان تاریکی سر در می آورد... پس تحت تأثیر زیبایی جذابیت او قرار می گیرد... و به او دل می بازد... فکر می کنم که خود من هم تا حدی مجذوب او شده ام. بله درست است. بدون او کسل می شوم. هرگاه به او فکر می کنم، لبخند می زنم... این دایی وانیا می گوید که در رگ های من خون پری دریایی جریان دارد.
آن هایی که صد یا دویست سال دیگر پس از ما بیایند، ما را به خاطر این که این طور زندگی مان را احمقانه و این اندازه مبتذل گذرانده ایم، نخواهند بخشید. شاید آن ها وسیله ای برای خوشبختی بیابند ولی ما... من و تو فقط به یک امید زنده ایم و آن این که وقتی برای همیشه در تابوت مان خوابیدیم، اشباحی شاید خوشایند به سراغمان بیایند.