بدبختی من در همین است. از این روست که مرگ را آزمایش می کنم. نمی گویم همه چیز احمقانه است، نمی گویم همه راه ها مسدود است، نه این ها بی معنی است، همه چیز وجود دارد و از این پس هم وجود خواهد داشت، حتی همه چیز درست خواهد شد، به این نکته ایمان دارم ولی... ولی با من فقط گذشته ی من باقی مانده است و امروز؟ می ترسم که به دام امروز بیفتم. وای بر من اگر به دام امروز بیفتم! روزی که فقر و بیچارگی، خود را شاعرانه پنهان می کند تا به قول تو اشرافیت، در همان جلوه گاه های پرزیوری که پیش از این همه بوده است خودش را تبرئه کند، خودش را محق قلمداد کند، روزی که عوام فریبی تا حد دانش اجتماعی پیش رفته است، روزی که مفاهیم عوض شده است، روزی که به برادرت و به دوست چندین ساله ات و به زنت اعتماد نداری. بگو هوا بارانی است، رعد خشمش را بر سرت فرو می ریزد. بگو آفتاب سوزان و درخشانی است، نیزه های نور بدنت را خواهد گداخت.
ترس من از سرنوشتم نیست، می دانم در پایان کار چه انتظارم را می کشد؛ اما ترس من از جهل من است. اگر می دانستم چه کارم خواهند کرد ذره ای بیم نداشتم... من همیشه از مجهول می ترسم نه از معلوم
- اما اگر در نظر بیاوریم که این بدبختی امروز گریبانگیر همه است شاید اندکی از بار اندوهمان کاسته شود
- کاسته شدن از بار اندوه؟ این خودپسندی است. تازه مگر اندوه همین یکی است؟ وانگهی حساب اینکه دیگران هم به دلهره ما دچاراند یکی از انواع خودگولزنی است. باید ما فکر کنیم که چرا غم داریم، چرا دلهره داریم، چرا در زندگی مان نقاط مجهول داریم...
- پیش از آنکه به سراغمان بیایند از این مجهول ها و معلوم ها فرار کنیم
- اما فرار از حقایق؟
- این فرار از حقایق نیست، گریز از سرنوشت محتوم است. به هر حال عصیانی است و این خود ارزش دارد.