کتاب نکراسوف

Nekrassov
کد کتاب : 2254
مترجم :
شابک : 978-6005733273
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 344
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1973
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب نکراسوف اثر ژان پل سارتر

نکراسوف در دهه 1950 پاریس اتفاق می افتد. این زندگی روزنامه نگاری بدبخت به نام سیبیلوت را نشان می دهد که در روزنامه راست گرای فرانسه ، Soir á Paris فعالیت می کند. کار او بیشتر نوشتن تبلیغات ضد کمونیستی است. نقطه عطف اصلی زندگی او زمانی است که نمی تواند ایده خوبی بیاورد و رئیس او ، ژول پالوتین ، به او می گوید که اگر هیچ خبری پیدا نکند او را اخراج می کند.

با این حال ، در طول دوران بیکاری و افسردگی او ، ژرژ دو والرا ، یک کلاهبردار تحت تعقیب بین المللی ، به خانه او می آید. استعداد اصلی دی والرا این است که با استفاده از سخنان خود تقریبا همه اطرافیانش را مجذوب کند. دی والرا به سیبیلوت گفت ، او داستانی دارد که می تواند شغل روزنامه نگار را نجات دهد اما تنها در صورت اینکه سیبیلوت او را به پلیس معرفی نکند، داستان را برای او بازگو می کند.
پس از آن ما می توانیم نحوه تبدیل شدن ژرژ دو والرا به نیکیتا نکراسوف - وزیر فرار شوروی - و چند و چون زندگی او را در سطح قهرمان ملی فرانسه ببینیم.

در نکراسوف خواننده می تواند موضوعات مختلفی را در فلسفه ژان پل سارتر مشاهده کند. مسئله هویت در حالی که ژرژ با خودش می جنگد تا تصمیم بگیرد کدام هویت قویتر است (نکراسوف یا ژرژ) یکی از عناصر اصلی است. با این حال ، مسئله قدرت و ساختار سلسله مراتبی آن نیز به چالش کشیده می شود.

کتاب نکراسوف

ژان پل سارتر
ژان-پل شارل ایمار سارْتْرْ، زاده ی ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵ و درگذشته ی ۱۵ آوریل ۱۹۸۰، فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رمان نویس، نمایش نامه نویس و منتقد فرانسوی بود.پدرش «ژان باپتیست سارتر» افسر نیروی دریایی فرانسه و مادرش «آنه ماری شوایتزر» دخترعموی «آلبرت شوایتزر» پزشک معروف، برنده ی جایزه ی صلح نوبل بود. پانزده ماهه بود که پدرش به علت تب از دنیا رفت. پس از آن مادرش به نزد والدینش به مودون بازگشت.او در سال ۱۹۲۲ موفق به گرفتن دیپلم شد، پس از آن تصمیم گرفت به همراه «نیزان» در «دانشسرای عالی پاریس» در رشته ی آم...
قسمت هایی از کتاب نکراسوف (لذت متن)
مرد ولگرد: می بینید؟ ژرژ: چه چیز را می بینم؟ مگرتو طبیعت گرایی؟ خوب می دانستم که طبیعتم اعتراض خواهد کرد. اما ترتیب کار را طوری داده بودم که خیلی دیر اعتراض کند: وظیفه سرما این بود که کرخم کند، و کار آب هم این بود که دهانم را ببندد. همه چیز پیش بینی شده بود، همه چیز، مگر این که پیرمرد احمقی بخواهد غریزه های پستم را بررسی کند. مرد ولگرد: ما که قصد بدی نداشتیم.

ژرژ: با خودت گفتهای: «آدم با ارزشی است، خوش برو پز است، صورتش بی آن که خیلی قشنگ باشد از هوش و فعالیت خبر میدهد: مسلما این آقا می داند که چه می خواهد: اگر تصمیم گرفته که به زندگی اش پایان دهد حتما به دلایل بزرگی این کار را می کند. خب! من، من، این موش فاضلاب، این خرخاکی، این موش کور متعفن و دارای مغز گندیده، روشن تر از او می بینم، مصالحش را بهتر از خودش تشخیص میدهم، و به جای او تصمیم می گیرم که زنده بماند! آیا این ناشی از غرور نیست؟