چشم راستش هنوز در سایه بود، چشم چپش ترسان به من می نگریست، چشمی کشیده و میشی رنگ، مردمکش به قرمزی می زد، همچون نقطه ای زنگ زده و این طره ی پرپشت خاکستری روی شقیقه، با ابروی کمرنگ و سیمین فامی که به زحمت قابل رویت بود، یا چین خنده آور کنار دهان بدون سبیلش، همه ی این ها چه قدر به حافظه ی من نیش می زد و خراشی مبهم بر آن می انداخت! بلند شدم و او هم جلو آمد.
آهی عمیق کشید و دوباره توهمی به من دست داد: ابرهای سیاه و پرتحرک، امواج بلند شاخ وبرگ ها، پوسته های براق درخت توس که به ترشح کف می مانست، همهمه ای شیرین او به سوی من خم شد و به نرمی به چشمانم نگاه انداخت. «جنگل مان یادت هست؟ کاج سیاه، توس سفید؟ ریشه کن شان کردند تأسفم غیرقابل تحمل بود. می دیدم که درختان توس چرق چرق می کنند و می افتند، ولی چه کمکی از دستم برمی آمد؟ مرا به باتلاق راندند، گریه می کردم، ضجه می زدم، مثل بوتیمارهای باتلاق ناله می کردم و دوان دوان به جنگل صنوبر مجاور گریختم.
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.
درگیری واقعی میان شخصیت های یک رمان نیست، بلکه بین نویسنده و خواننده است. با این حال، در بلندمدت، تنها رضایت شخصی نویسنده است که مهم است.
کتاب خوبی بود . اولین بار بود ازین نویسنده میخوندم . همهی داستاناش خوب بودن ولی بعضیاشون خیلی خیلی خوب بودن .
شاهکاره این کتاب و ترجمه
داستانهای بسیار جالبی دارد با تمرکز روی روسهای مهاجر، چنین نگارش لطیفی از یک نویسنده مرد و البته روس خیلی عجیبه