نگاه شاهرخ کلمه به کلمه جلو آمد و بهت در چشمانش هزار برابر شد با هر کلمه که می خواند قلبش را مچاله شد احساس می کرد دردی روی شانه های مردانه اش سنگینی میرد دردی که انتها نداشت اینکه به این راحتی هلمودوست داشتنش را قضاوت کرده بود او را اذیت می کرد لحظه ای حرف های آن شب به هلما زده بود از ذهنش گذشت همه آن اصرار هلما برای اینکه حرفهایش را گوش کند چیزی دردلش فرو ریخت کلافه گوشی را گوشه ای پرت کرد محکم روی فرمان ماشین کوباند و تکرار کرد:...