نیکیتا نزدیک صبح بیدار شد. سرما، که دوباره نیزه اش را در پشتش فرو می برد بیدارش کرد. به خواب دیده بود که از آسیاب می آید و گاری آرد اربابش را می آورد و ضمن عبور از نهر چرخ گاری از پل لغزیده و در آب مانده بود. به خواب دید که به زیر گاری خزیده و آن را برگرده گرفته بود تا بلندش کند اما عجیب آن بود که گاری نمی خواست حرکت کند و به پشت او چسبیده بود و او نه می توانست آن را بلند کند و نه از زیر آن بیرون آید و بار سنگین گاری کمرش را خورد می کرد.
نیکیتا با همه شان حرف می زد. از مرغ ها معذرت می خواست و آرام شان می کرد و اطمینانشان می داد که دیگر به وحشت شان نخواهد انداخت و گوسفندان را سرزنش می کرد که اینقدر ترسویند و خود نمی دانند از چه می ترسند و ضمن اینکه اسب را می بست مدام سگ را نصیحت می کرد که عاقل باشد و آرام بگیرد.
در این میان فقط نیکیتا بود که هیچ میلی به رفتن نداشت، اما از مدت ها پیش عادت کرده بود که به امیال خود اعتنایی نکند و در خدمت دیگران باشد.
به خواب دید که به زیر گاری خزیده و آن را بر گرده گرفته بود تا بلندش کند اما عجیب آن بود که گاری نمی خواست حرکت کند و به پشت او چسبیده بود و او نه می توانست آن را بلند کند و نه از زیر آن بیرون آید و بار سنگین گاری کمرش را خورد می کرد.