زندگی، دام رنج آوری است. وقتی مرد متفکر به سن بلوغ رسید و رشد عقلی پیدا کرد، بی اراده خود را در دامی می بیند که راه خروج ندارد. در حقیقت انسان برخلاف اراده ی خویش در نتیجه ی یک سلسله حوادث به وجود آمده است. چرا؟ معلوم نیست! او می خواهد مفهوم و هدف خلقت خود را بداند اما به او جواب نمی دهند یا در پاسخ سوالاتش، جواب های بی معنی و مهمل می شنود. هر دری را که بکوبد باز نخواهد شد. بالاخره مرگ که آن هم بر خلاف میل و اراده ی اوست، سر وقتش خواهد آمد.
همانطور که زندانیان وقتی با هم زنجیرهای خود دسته جمعی به راه بیفتند، خیال می کنند که آزادتر و راحت ترند، اگر مردم هم در زندگانی به تجزیه و تحلیل فکری بپردازند و با هم پیش بروند و اوقات خود را در راه تبادل افکار آزاد و ارزشمند مصرف کنند، دیگر متوجه دام زندگی نخواهند شد. با این مفهوم عقل و خرد، لذت بی نظیری خواهد داشت.
اما هیچ می دانید که ده ها بلکه صدها دیوانه آزادنه گردش می کنند؟ فقط به سبب این که شما در اثر جهل و نادانی قدرت تشخیص ندارید، نمی توانید آن ها را از مردم سالم تمییز دهید. بنابراین چرا میان این همه دیوانگان، فقط من و این بدبخت ها مجبوریم در این زندان باشیم؟ شما و معاون شما و بازرس شما و همه ی این اراذل و اوباش که در بیمارستان شما کار می کنند از نظر فضایل اخلاقی به میزانی غیرقابل قیاس از ما پست ترید، پس چرا ما اینجا زندانی باشیم و شما آزاد بگردید؟ این چه منطقی است؟