یاشا: (با ناز توی صحنه راه می رود.) «می شود آدم اینجا بیاید؟» دونیاشا: «یاشا، آدم تو راه به زحمت می شناسد. خارجه چقدر تو را تغییر داده.» یاشا: «هوم، سرکار علیه که باشند؟» دونیاشا: «وقتی تو خارجه رفتی، من قدم انقدر بود.» (دستش را بالای زمین می گیرد و قد سابقش را نشان می دهد.) «من دونیاشا هستم. دختر فئودور کوزویوف. یادت رفته؟» یاشا: «هوم... مثل هلوی پوست کنده شده ای.» دور و برش را نگاه می کند. او را در آغوش می گیرد. دونیاشا فریاد می کشد و نعلبکی از دستش می افتد. و یاشا به سرعت بیرون می رود. واریا: (در درگاه، با لحنی آزرده) «چه خبر است؟» دونیاشا: (اشکریزان) «نعلبکی را شکستم.»
یادم می آید وقتی جوان پانزده ساله ای بودم پدر مرحومم که در آن موقع در این ده مغازه داشت، چنان محکم به دماغم کوبید که خون دماغ شدم. یادم نیست به خاطر چی. اما ما توی حیاط بودیم و پدرم داشت چیزی می نوشید. طوری یادم می آید مثل اینکه دیروز بود. خانم رانوسکی که آن موقع دختر جوانی بود- وای چقدر هم قلمی بود- مرا به همین اتاق آورد که صورتم را بشوید. آن موقع اینجا اتاق بچه ها بود. به من گفت: موژیک کوچولو، گریه نکن. برای روز عروسیت دماغت خوب می شود. موژیک کوچولو! البته پدرم یک موژیک بود ولی حالا من جلیقه ی سفید و چکمه ی قهوه ای پوشیده ام و یک کیسه ی پول ابریشمی دارم که لابد می گویی از گوش خوک فراهم شده. من پولدارم. اما با همه ی پول هایم اگر فکرش را بکنی، هنوز هم یک موژیک معمولی هستم. (کتاب را ورق می زند) من اینجا سرگرم خواندن این کتاب بودم و حتی یک کلمه اش را هم نفهمیدم. خوابم برد.
بی حرکت دراز می کشد. صدایی از دور مثل اینکه از آسمان ها شنیده می شود. صدای سیم تاری است که پاره شده. صدا خاموش می شود. ناله ای است. سکوتی همه جا را می گیرد و فقط از دور، از باغ آلبالو، صدای گنگ تبری که درخت ها را می اندازد، شنیده می شود.