وقتی هوا روشن تر شد، سرهنگ تصویر را دید. احتمالا با همان سرعتی که آدم های شهرنشین فرم هایی را که قبول ندارند می خوانند و امضا می کنند و به محض این که سر و کله ی چیزی پیدا می شود متوجه آن می شوند. به خودش گفت چشم دارم و شعور و همه چیز را زود می گیرم. آدم های خودم را هدایت می کنم تا آخر خط. حالا از دویست و پنجاه تای آن ها سه نفر زنده اند و مشغول گدایی در آن سر شهر.
به تصویر گفت این از شکسپیر است. قهرمانی که هنوز مدعی دارد. شاید یکی در مسابقه ای کوتاه خدمت او برسد، اما برایش احترام فراوانی قائل هستم. ببینم دختر شاه لیر شکسپیر را خواندی؟ جناب جین تونی خوانده که خودش قهرمان جهان است. من هم خوانده ام. سربازها هم خیلی به جناب شکسپیر علاقه دارند، هرچند گاهی غیرممکن به نظر می آید.
لازم نیست دفاع کنی. فقط بگیر بخواب و کارت نباشد. فایده ندارد. دفاع من و تو به لعنت خدا نمی ارزد. اما کی می تواند به تو بگوید بروی و خودت را آویزان کنی؟