من و «بیتی»، برای اولین بار در عمرمان، به جای مترو سوار شدن، به طرف مدرسه دویدیم تا اعصابمان را برای اولین روز آرام کنیم. از جاده «لانارک» پایین رفتیم و به «جیمی» برخوردیم که تخته اسکیتش را جلوی خانه «مایکا» می راند. داشت سعی می کرد ترفند جدیدی بزند. علاوه بر این ها، مدل مویش کاملا جدید بود: همه سرش را کچل کرده بود و فقط باریکه ای از مو وسط سرش به جا گذاشته بود، مثل سرخپوست های قبیله «موهاک».
از طرف «مایکا» که هیچ صدایی نیامد ولی لای در خانه کوچک بغلی باز شد و کله ای با موهای نارنجی آتشین ازش سرک کشید. یک نفر با بداخلاقی داد زد: «صداتون رو ببرین!» خانم «میرتل» بود، رسالت آن عجوزه پیر این بود که تابستان ما را خراب کند چون هر روز قبل از ظهر وقتی از کنار خانه اش رد می شدیم، از توی خانه سرمان داد می کشید.
فرق سرش قشنگ باز شده بود و هنوز رد دندانه های شانه روی موهایش به چشم می خورد و به شدت بوی مواد آرایشی مو می داد. عینک قاب قهوه ای زده بود. پیراهن پیشاهنگی پسرانه را با شلوارک راه راه سبز و زرد پوشیده بود؛ بدجوری توی ذوق می زد. شک نداشتم می خواست همان روز اول کتک بخورد.