لاکی تریمبل زیر سایه ی سطل آشغال چمباتمه زده بود. گوشش را به شکاف دیوار طبله کرده ی «موزه و نمایشگاه عتیقه های زنگوله ای» هاردپن چسبانده بود و به حرف های سمی کوچکه گوش می کرد. داستان وقتی که سمی یک معتاد تمام عیار بود و به آخر خط رسیده بود و زندگی اش داشت از هم می پاشید. همان وقت بود که دنبال نیروی برترش رفت و دیگر پاک پاک شد. بین جلسه های «دوازده گام» - که معتادها و پرخورهای ناشناس تویش شرکت می کردند ،ماجرای سمی کوچکه هنوز محبوب ترین داستان لاکی بود.
فرق نامادری با یک مامان واقعی این است که مامان ها هیچ وقت راحت و آسوده ول نمی کنند و نمی روند. مامان ها قبول کرده اند که برای همیشه مامان آدم باشند.
چشم های بریجیت از وحشت درشت شده بودند و صورتش به کبودی می زد. کم مانده بود نفسش بند بیاید: «چی شده!؟ مار!» کلمه مار را مثل کسانی گفت که لاشه گندیده یک موش را دیده اند: «توی خشک کن یه ماره...!» و به آن سوی دیوار واگن، یعنی ته آشپزخانه و جای لباسشویی اشاره کرد. لاکی با خونسردی و آرامش تمام، طوری که بخواهد به بریجیت نشان بدهد مارها تمیزند و چندش آور نیستند، گفت: «آهان! یه مار توی خشک کنه.» طوری گفت که انگار وجود این حیوان توی ماشین لباس شویی اتفاق چندان بزرگی هم نیست...