گذشته از رسالت کلی اش در زندگی، که خدمت به تزار و میهن بود، همیشه هدفی دیگر نیز داشت که آن را دنبال می کرد و این هدف، هرقدر هم ناچیز بود، او تمام توان خود را صرف رسیدن به آن می کرد و برای آن زنده بود تا به آن دست یابد. اما همین که به آن دست می یافت هدف دیگری در آگاهی اش سر برمی کشید و جای هدف گذشته را می گرفت. همین میل به بی همتایی -و تلاش برای چیزی که او را شاخص و از دیگران ممتاز کند - تمام زندگی اش تا در بند می داشت. و به این ترتیب بود که وقتی افسر شد هدفش این بود که در حرفه ی نظام به بالاترین درجه ی کمال برسد. و به زودی افسری نمونه شد. گرچه عیب بزرگش اصلاح ناشده ماند و از مهار کردن تندخشمی خود کماکان عاجز بود و این ضعف او را به کارهای ناپسندی می کشاند که برای موفقیتش زیان داشت. بعد چون ضمن گفت وگویی در محفلی به نارسایی اطلاعات عمومی خود پی برد تصمیم گرفت که این عیب را اصلاح کند و به قدری مطالعه کرد، که کامیاب شد. بعد خواست در محافل بزرگان بدرخشد و در پی آن شد که شیوه ی رقصیدن خود را اصلاح کند و طولی نکشید که به لطف و زیبایی می رقصید و به ضیافت های رقص اشراف دعوتش می کردند و نیز به برخی شب نشینی های برگزیدگان تراز اول که خصوصی تر بود راه یافت. اما این ها همه دلش را راضی نمی کرد. عادت کرده بود که همه جا اول باشد و در این گونه مجالس تا مقام اول فاصله داشت. جامعه ی بزرگان در آن زمان، چنان که خیال می کنم همیشه و همه جا، از چهار گروه تشکیل می شد. اول ثروتمندان وابسته به دربار، دوم اشخاصی که ثروتی نداشتند اما از نجبای تراز اول و وابسته به دربار بودند. سوم ثروتمندانی که می کوشیدند خود را به درباریان نزدیک کنند. و چهارم کسانی که نه ثروتمند بودند و نه درباری، اما می کوشیدند به این دو گروه وارد شوند. کاساتسکی از دو گروه اول نبود اما دو گروه آخر دوستش داشتند و در محافل خود از او استقبال می کردند. او در بدو ورود به جامعه ی بزرگان قصد داشت که با بانویی از این طبقه رابطه ای به هم بزند و با سرعت و سهولتی که هیچ انتظارش را نداشت موفق شد. اما به زودی دید که محافلی که به آن ها وارد شده است از تراز اول نیستند و محافل بالاتر از آن ها هم هست و گرچه در این محافل بالا و وابسته به دربار پذیرفته می شد در آن ها وصله ای ناجور بود. باادب و مهربانی با او حرف می زدند اما رفتارشان نشان می داد که او را از خود نمی دانند و تصمیم گرفت که میان این ها نیز خودی باشد.
پژوهشگران در سال های اخیر، به ارتباطاتی میان شباهت های اعصاب شناختیِ بیماری های روانی، و خلاقیت در ذهن اشاره کرده اند.
کتاب «آنا کارنینا» از زمان نخستین انتشار در سال 1878 به عنوان یکی از برجسته ترین نمونه ها در «داستان واقع گرا» شناخته شده است.
نویسندگان پرتعدادی در «ادبیات روسیه» ظهور کرده اند که ایده های ژرف، آثار ادبی و توانایی آن ها در داستان سرایی در طول زمان طنین انداز بوده است.
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
کتاب «جنگ و صلح»، رمانی جسورانه و وسیع اثر «لئو تولستوی» است که داستان حمله ی ناپلئون به روسیه در سال 1812 را روایت می کند و چشم اندازی دقیق را از جامعه ی روسیه در اوایل قرن نوزدهم به تصویر می کشد.
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.
تولستوی می نویسد ایمان هر چه باشد، به وجود محدود انسان، معنایی نامحدود می دهد، معنایی که از طریق رنج، محرومیت و یا مرگ نابود نمی شود:
تولستوی به عنوان نویسنده ای فوق العاده زبردست و تأثیرگذار، می دانست که رمان ها باید سرگرم کننده باشند، در غیر این صورت هیچکس زحمت خواندنشان را به خود نخواهد داد.
کتابی بس خواندنی و داری پیوستگی موضوعی که همین کمک میکنه کتابو زمین نگذاریم. قلم تولستوی بسیار زیبا و دلنشینه
جدال دائمی بین شخصیتهای وجودی پدر سرگی به زیبایی هر چه تمامتر نوشته شده بود و طبیعت خیر و شر بشری که جدایی ناپذیرند به وضوح قابل لمس بود در این داستان.
داستان در مورد نبرد داعمی شخصیت داستان با غرور و شهوت هست، غرور و شهوتی ک تا اخر دست از سر شخصیت داستان بر نمیداره...
بطور کلی تولستوی تقریبا در تمام کتاب هایش دنبال راهنمایی است، این کتاب هم مستثنی نیست. اینجا موضوع اصلی پیدا کردن خدا است. داستان خیلی پیچیدگی ندارد، حتی سعی هم نشده که کمی شاخ و برگ به داستان اضافه شود. بخش آخر داستان بسیار سریع نوشته شده است و به نظر میرسد که نویسنده برای اتمام داستان یا عجله داشته یا ایده ای نداشته و یا اینکه اهمیتی برای آن قایل نبوده.
این کتاب درباره جدال درونی غرور و شهوت اشرافی تولستوی و فروتنی که از مسیح آموخته بود و در زندگی بکار میبرد
مضمون این داستان هم، مانند "مرگ ایوان ایلیچ" جست و جو به دنبال معنای حیات است. اما این بار، کسی که معنای حیات را گم کرده، نه یک کارمند که روز و شب مشغول کارهای اداری بی معنا بوده، بلکه یک مرد خداست که از باطن دور شده و و مشغول به ظاهر شده است. داستان کتاب جذاب هست و خواندنی.
این داستان کوتاه به غیر از یک صحنه، به نظر بلاتکلیف و تاریخ مصرف دار میآمد.
توی پدر سرگی ماجرای یک نظامی روسی رو تعریف میکنه که وقتی میفهمه نامزدش قبلا معشوقه تزار بوده، تارِک دنیا میشه و خودش رو وقف کلیسا میکنه ولی به مرور به خاطر احترامی که مردم بهش میذاشتن(به عنوان کشیش) مغرور میشه و خودش رو گم میکنه.
در داستان این کتاب هم تولستوی به سراغ خصوصیات اخلاقی انسان رفته. در این داستان به غرور و خودپسندی اشاره میشه. موضوع دیگری که به خوبی در داستان مطرح میشه سیر و سلوک معنوی هست. داستان به زیبایی هر دو مورد را توسط شخصیتهای پدر سرگی و ایوان ایلیچ مطرح میکنه .