یک بار پدر رفت و دیگر برنگشت، هیچ وقت پول نمی فرستاد و کاغذ هم نمی نوشت. اما این بار دیگر حسابی غیبش زد. تا دو سال منتظر شدند. بعد مادرشان گفت او باید مرده باشد. بچه ها از این فکر لرزیدند. اما باور نکردند. چون آدمی به خوبی و زیبایی پدرشان نمی شد که بمیرد...
خانم مولی مورگان در «سالیناس» که از قطار پیدا شد سه ربع ساعت در انتظار اتوبوس ماند. در ماشین بزرگ جز راننده و خانم مولی، کسی نبود.
زن گفت می دونین، من هیچوقت به «مزرع فلک» نرفتم، از جاده اصلی خیلی دوره؟
راننده گفت: تقریبا سه مایل»
اونجا ماشینی گیر می آد که منو تا دره ببره؟
نه، مگه اینکه کسی بیاد سراغتون.
پس مردم چه جوری می رن به اونجا؟
راننده با رضایت آشکاری چرخ های ماشین را از روی خرگوش له شده ای پیش راند و با پوزش گفت: فقط از رو مرده هاشون رد می کنم. تو تاریکی، وقتی نور به چشماشون میفته، از کنارشون رد می شم.
هنگامی که پدر می رفت، مادر بار دیگر نالان می شد و چشم هایش سرخ می شد. با غرولند از بچه ها می خواست که دوستش داشته باشند، انگار که دوست داشتن بقچه ای بود که می شد دستش داد."
"یک بار پدر رفت و دیگر برنگشت. هیچ وقت پول نمی فرستاد و کاغذ هم نمی نوشت اما این بار دیگر حسابی غیبش زد. تا دو سال منتظر شدند بعد مادرشان گفت او باید مرده باشه. بچه ها از این فکر لرزیدند، اما باور نکردند. چون آدمی به خوبی و زیبایی پدرشان نمی شد که بمیرد. لابد در گوشه ای از دنیا سرگرم ماجرایی تازه بود. لابد مشکلاتی بود که نمی توانست به خانه برگردد. روزی که آن دلیل ها از میان می رفت او می آمد. روزی با سوغات های بهتر و قصه های خوب تر از همیشه بازمی گشت. اما مادرشان می گفت لابد تصادفی شده. لابد مرده. مادرشان حواس پرت بود. آگهی های کار را می خواند که بتواند خرج خانه را تهیه کند. پسرها گل های کاغذی می ساختند و با خجالت می فروختند.