کتاب دشت بهشت

The Pastures of Heaven
میراث اشتاین بک 1
کد کتاب : 1976
مترجم :
شابک : 978-600353443-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 240
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1932
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

سبزه زارهای بهشت
The Pastures of Heaven
کد کتاب : 3108
مترجم :
شابک : 9789641913702
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 229
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1932
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب دشت بهشت اثر جان اشتاین بک

جان اشتاین بک نویسنده آمریکایی که رگ و ریشه آلمانی داشت، به واسطه رمان معروف «خوشه های خشم» شناخته می شود. او به دلیل قدرتمندی داستان هایش در بازنمایی واقعیت، جایزه نوبل را در سال ۱۹۶۲ از آن خود کرد. این نویسنده متولد سال ۱۹۰۲ و درگذشته به سال ۱۹۶۸ است و رمان «دشت بهشت» را در سال ۱۹۳۲ نوشته است. این رمان سال ها پیش با ترجمه پرویز داریوش با عنوان «چمنزارهای بهشت» به چاپ رسیده بود.

دشت بهشت مجموعه داستان کوتاه به هم پیوسته ای است که در سال ۱۹۳۲ منتشر شد. مهاجرت و حومه نشینی موضوع مرکزی این مجموعه داستان است که با روایتی آمیخته با طنز سیاه موقعیت پردازی شده است.
اجتماعی کوچک از مهاجرینی که با خلق و خو و منش های گوناگون در حومه کالیفرنیا زندگی می کنند، در این مجموعه با توصیفات درخشان اشتاین بک همراه شده اند.

کتاب دشت بهشت

جان اشتاین بک
جان ارنست استاینبک جونیور، زاده ی ۲۷ فوریه ۱۹۰۲ - درگذشته ی ۲۰ دسامبر ۱۹۶۸) که در منابع فارسی بیشتر با نام جان اشتاین بک شناخته می شود، یکی از شناخته شده ترین و پرخواننده ترین نویسندگان قرن بیستم آمریکاست. پدر جان، خزانه دار و مادرش آموزگار بود. پس از تحصیل علوم در دانشگاه استانفورد، در سال ۱۹۲۵ بی آنکه دانشنامه ای دریافت کرده باشد، دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت. در این شهر خبرنگاری کرد و پس از دو سال به کالیفرنیا برگشت. مدتی به عنوان کارگر ساده، متصدی داروخانه، میوه چین و... به کار پرد...
قسمت هایی از کتاب دشت بهشت (لذت متن)
کلانتر آمده بود و گفت: از شما شکایت شده. شکایت شده جای ناجوری را اداره می کنید. گفتم: دروغ گفته اند. هم دروغ گفته اند و هم به مادرمان و ژنرال وایه خو توهین کرده اند. کلانتر گفت: از شما شکایت شده. باید در اینجا را ببندید وگرنه شما را به جرم راه اندازی چنین جایی بازداشت می کنم. سعی کردم تفهیمش کنم و گفتم: دروغ گفته اند. او هم گفت: این شکایت امروز بعد از ظهر به دستم رسیده. وقتی کسی شکایت می کند، دیگر کاری از دستم ساخته نیست، متوجهید که؟ بعد با لحن دوستانه ادامه داد: مامورم و معذور. باید به شکایت مردم رسیدگی کنم…

پاسخی نشنید. هلن کلون را به آرامی کشید و وارد اتاق شد. یکی از تیرهای بلوطی را بریده بودند و هیلدا رفته بود. هلن خشکش زد و لحظه ای دم پنجره باز ایستاد؛ با حالی نزار به تیرگی شب چشم دراند. چهره اش رنگ باخت و لب ولوچه اش آویزان شد. با گام هایی لرزان به اتاق نشیمن تن کشید. روی صندلی رفت، گنجه تفنگ ها را باز کرد و تفنگی بیرون کشید.

دکتر فیلیپس با بی قراری به هلن نگاهی انداخت و گلویی صاف کرد: «از بدو تولد، بیمار من بود. در مواردی از این دست، مریض بسته به شرایط یا خودکشی می کند یا کسی را می کشد. احتمال هم دارد آزاری به کسی نرساند و به زندگی ادامه دهد. این امکان هم هست که بدون خشونت باقی عمر را سپری کند. راستش، گفتنش سخت است.»