با کاراکترهایی جذاب که صداهایی باورپذیر دارند.
درخشان، درست مانند اثر هنری که داستان به ستایش از آن می پردازد.
این اثر، قدرت و هدف هنر را با کاوشی در اندوه و رستگاری یک پسر، در هم می تند.
این اتفاق تصادفی نبود. آجر از ساختمانی کلنگی سقوط نکرده بود. از آسمان هم نیفتاده بود. «آرتور اوونز» آجر را با دستان خودش برداشت. لحظه ای آن را توی دستش نگه داشت و وزن سردش را حس کرد... و بعد دستش را بالا برد و آجر را به طرف مرد آشغال جمع کن پرتاب کرد که داشت گاری خواربار درب و داغانش را هل می داد. همه به او می گفتند «مرد آشغالی».
همه می گفتند اگر باد، گاری درب و داغان و نشانه گیری بد «آرتور» نبود، معلوم نبود چه اتفاق های بدتری می افتاد. مدتی بعد، توی بیمارستان، «مرد آشغالی» به گزارشگر روزنامه گفت که معتقد است این اتفاق، کار خدا بوده است. گزارشگر که می خواست جوابی را که انتظارش را داشت بنویسد، پرسید: «نجات پیدا کردنتون؟» «مرد آشغالی» جواب عجیبی داد: «نه، ضربه خوردنم.»
با این حال، بیشتر مردم اهمیتی به حقایق نمی دادند. آن ها کاری به این نداشتند که جنایت کجا رخ داده: محله ای که نه بد بوده و نه خوب. یا این که چطور راننده کامیون مخصوص تحویل روزنامه که پیچی را اشتباه دور زده بود، مرد مجروح را روی پیاده رو پیدا کرد و به سرعت او را به نزدیک ترین بیمارستان رساند. همه فقط می خواستند بدانند چرا. «آرتور اوونز» هم مدام همین سوال را از خودش می پرسید.
این کتاب خیلی قشنگه!به بهترین حالت ممکن نوشته شد!من که عاشقش شدم!
این کتاب خیلی قشنگه!به بهترین حالت ممکن نوشته شد!من که عاشقش شدم!