کتاب وسط ناکجاآباد

Upside Down in the Middle of Nowhere
کد کتاب : 23408
مترجم :
شابک : 978-6008111863
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 296
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2014
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 18
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

نامزد مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا سال 2017

نامزد جایزه کتاب خوانندگان جوان Rebecca Caudill سال 2019

معرفی کتاب وسط ناکجاآباد اثر جولی تی لامانا

کتاب «وسط ناکجاآباد» رمانی نوشته «جولی تی لامانا» است که اولین بار در سال 2014 انتشار یافت. همزمان با نزدیک شدن روز تولد ده سالگی «آرمانی کرتیس»، رویدادی دگرگون کننده نیز به زندگی او نزدیکتر می شود—طوفانی تهدیدآمیز در «خلیج مکزیک» که «کاترینا» نام دارد. خانواده «آرمانی» دارایی های زیادی ندارد اما بدون شک خانواده ای قوی و خوشحال هستند، حداقل تا قبل از این که «کاترینا» از راه برسد. خانواده هنگام جشن تولد «آرمانی» مطلع می شود که شهردار، دستور تخلیه شهر را داده است. اما آن ها چون وسیله ای برای گریختن از «نیو اورلینز» ندارند، مجبورند همانجا بمانند—تا این که سیلاب های ویرانگر، آن ها را مجبور به رفتن به پشت بام می کند. ابتدا، مادربزرگ «آرمانی» جانش را از دست می دهد و بعد، پدر و برادرش در میان سیلاب گم می شوند. حالا «آرمانی» باید دو خواهر خردسالش را به پناهگاه برساند تا اعضای خانواده دوباره بتوانند یکدیگر را بیابند.

کتاب وسط ناکجاآباد

جولی تی لامانا
«جولی تی. لامانا» نویسنده آمریکایی است. او و همسرش، صاحب شش فرزند، شش نوه و سه سگ هستند.
نکوداشت های کتاب وسط ناکجاآباد
An honest, bleak account of a national tragedy.
شرحی صادقانه و غم انگیز از یک تراژدی ملی.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

It will grab avid and reluctant readers alike because of the intensity of its drama.
این کتاب به خاطر تنش درامای خود، مخاطبین مشتاق و مردد را به یک میزان مجذوب خواهد کرد.
School Library Journal School Library Journal

A moving experience that readers will not soon forget.
تجربه ای تکان دهنده که مخاطبین به زودی فراموش نخواهند کرد.
Pittsburgh Post-Gazette

قسمت هایی از کتاب وسط ناکجاآباد (لذت متن)
صدای خرد شدن. صدای له شدن. چیزی آن بیرون داشت خرد و خاکشیر می شد. هر بار نفسم را حبس می کردم، چشم هایم را می بستم و منتظر می ماندم صدا تمام شود. زانوهایم را بغل کرده بودم، خودم را تکان می دادم و سعی می کردم به وزش باد و ضربه های باران که همه چیز را نابود می کرد، فکر نکنم. تا به حال، خانه را آنقدر کوچک حس نکرده بودم.

لحظه ای طول کشید تا آقای «فرانک»، خلال دندانش را بین چند دندان باقی مانده در دهانش جا به جا کند. او کلاه لبه دار کثیفش را از سرش برداشت و دستی به کله کچلش کشید. به شیشه جلویی اتوبوس خیره شد و گفت: «یه طوفان از سمت خلیج راه افتاده، یه طوفان خیلی بزرگ.»

بعد مثل پیرمردها، آهی کشید و گفت: «منو به یاد بتسی میندازه.» پرسیدم: «بتسی کیه؟» آقای «فرانک» کلاهش را روی سرش گذاشت و مستقیم به چشم هایم نگاه کرد. خلال دندان را از دهانش درآورد، چشم های پر از چروکش را تنگ تر کرد و خیلی جدی گفت: «بتسی، طوفانیه که زندگیم رو نابود کرد و همه عزیزام رو ازم گرفت.»