کتاب سرزمین ناشناخته

Terra Incognita
کلاسیک های مدرن 34
کد کتاب : 140744
مترجم :
شابک : 978-6000818487
قطع : جیبی
تعداد صفحه : 64
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1931
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

سرزمین دروغین
Terra Incognita
کد کتاب : 2642
مترجم : پرستو عراقی
شابک : 978-6006867137
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 56
سال انتشار شمسی : 1392
سال انتشار میلادی : 1931
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب سرزمین دروغین اثر ولادیمیر ناباکوف

کتاب سرزمین دروغین، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی ولادیمیر ناباکوف است که نخستین بار در سال 1931 انتشار یافت. سه داستان این کتاب که سرشار از تهدید، جادو و مالیخولیا هستند، وسعت حیرت انگیز و خلاقیت موجود در آثار ناباکوف را به خوبی به مخاطبین نشان می دهند. داستان های این مجموعه، چه در حال توصیف فرار از منطقه ای استوایی و سوررئال باشند و چه ملاقاتی سرنوشت ساز یا بازگشتی غیرمنتظره و مخاطره آمیز را به تصویر بکشند، نشانگر ظرافت های خیره کننده، تحلیل های اندیشمندانه و تخیل کم نظیر ناباکوف هستند. یکی از داستان های کتاب سرزمین دروغین، بهار در فیالتا نام دارد که به عقیده ی بسیاری از منتقدین، برترین داستان کوتاه ناباکوف است. خود او نیز، علاقه ی خاص خود به این داستان را اعلام کرده بود.

کتاب سرزمین دروغین


ویژگی های کتاب سرزمین دروغین

ولادیمیر ناباکوف از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم

ولادیمیر ناباکوف
ولادیمیر ولادیمیروویچ ناباکوف، زاده ی 22 آپریل 1899 و درگذشته ی 2 جولای 1977، نویسنده ی رمان، داستان کوتاه، مترجم و منتقد چندزبانه ی روسی/آمریکایی بود.ناباکوف در خانواده ای ثروتمند و برجسته در شهر سن پترزبورگ به دنیا آمد و دوران کودکی و جوانی خود را در همین شهر گذراند. او در دوران نوجوانی، اولین تلاش های ادبی جدی خود را به ثمر رساند و در سال 1916، اولین مجموعه ی شعر خود را منتشر کرد.ناباکوف پس از نقل مکان به انگلستان، به کالج ترینیتی کمبریج راه یافت و ابتدا به مطالعه ی جانورشناسی و سپس به تحص...
نکوداشت های کتاب سرزمین دروغین
A wonderful book.
کتابی شگفت انگیز.
World Literature Forum

Rich in language, mesmerizing.
غنی از نظر زبان، مسحورکننده.
Library Thing

قسمت هایی از کتاب سرزمین دروغین (لذت متن)
هیجان خاصی از سر تا پام موج می زد، چجوری با تمام وجودم به هیجانات و تب و تاب آن روز ابری و خاکستری که پر شده بود از اسانس بهاری بی روح، پاسخ می دادم و ازش قدردانی می کردم. بعد از یک شب ناآرام ذهنم به شدت پذیرای هر چیزی بود، جذب همه چی شده بودم، چهچه ی یک توکا روی درخت های بادام پشت کلیسا، سکوت خانه های فروریخته شده، ضربه ی امواج دور دریا، له له بخار، همه ی این چیزها به اضافه ی شیشه های سبز یشمی نوشیدنی بالای یک دیوار که به سمت جلو به حالت ایستاده قرار داشتند و همچنین تبلیغ یک سیرک که تصویر یک سرخپوست را روی یک اسب نشان می داد که روی دو پایش بلند شده بود و جسورانه یک گورخر بومی را با کمند گرفته بود، از جلوی چشمانم گذشت، در حالی که چند تا فیل دلقک غرق در تفکر روی تخت پادشاهی لم داده بودند.

هوا خواب آور و مخملی بود. رایحه ای خفه کننده از گل های صدفی رنگ ولریا میریفیکا، که شبیه به حباب های صابون و هلالی شکلی بودند جریان داشت و ما در امتداد رودهای کم باران درحال حرکت بودیم. شاخه های درختان به هم پیچیده شده با برگهای سیاه و سفید به شکل یک تونل بودند و پرتو غبارآلود نور آفتاب، باعث نفوذ آن ها به اطراف شده بود.

هفت سال از وقتی که آن ها در پطرزبورگ از هم جدا شده بودند، می گذشت. خدای من، اینجا در ایستگاه نیکلاوسکی چه ازدحامی هست! خیلی نزدیک نایست. قطار آماده ی حرکته. خب وقته رفتنه، خداحافظ عزیزم... دوشادوش او همراهی اش می کرد، قد بلند، لاغر، یک بارانی به تن داشت، با یک روسری سیاه و سفید که دور گردنش بود، یک جریان هوای آهسته او را به عقب برد. نیکلای از اعضای جدید ارتش سرخ بود، که با بی میلی و سردرگمی در جنگ داخلی شرکت کرده بود.