هیجان خاصی از سر تا پام موج می زد، چجوری با تمام وجودم به هیجانات و تب و تاب آن روز ابری و خاکستری که پر شده بود از اسانس بهاری بی روح، پاسخ می دادم و ازش قدردانی می کردم. بعد از یک شب ناآرام ذهنم به شدت پذیرای هر چیزی بود، جذب همه چی شده بودم، چهچه ی یک توکا روی درخت های بادام پشت کلیسا، سکوت خانه های فروریخته شده، ضربه ی امواج دور دریا، له له بخار، همه ی این چیزها به اضافه ی شیشه های سبز یشمی نوشیدنی بالای یک دیوار که به سمت جلو به حالت ایستاده قرار داشتند و همچنین تبلیغ یک سیرک که تصویر یک سرخپوست را روی یک اسب نشان می داد که روی دو پایش بلند شده بود و جسورانه یک گورخر بومی را با کمند گرفته بود، از جلوی چشمانم گذشت، در حالی که چند تا فیل دلقک غرق در تفکر روی تخت پادشاهی لم داده بودند.
هوا خواب آور و مخملی بود. رایحه ای خفه کننده از گل های صدفی رنگ ولریا میریفیکا، که شبیه به حباب های صابون و هلالی شکلی بودند جریان داشت و ما در امتداد رودهای کم باران درحال حرکت بودیم. شاخه های درختان به هم پیچیده شده با برگهای سیاه و سفید به شکل یک تونل بودند و پرتو غبارآلود نور آفتاب، باعث نفوذ آن ها به اطراف شده بود.
هفت سال از وقتی که آن ها در پطرزبورگ از هم جدا شده بودند، می گذشت. خدای من، اینجا در ایستگاه نیکلاوسکی چه ازدحامی هست! خیلی نزدیک نایست. قطار آماده ی حرکته. خب وقته رفتنه، خداحافظ عزیزم... دوشادوش او همراهی اش می کرد، قد بلند، لاغر، یک بارانی به تن داشت، با یک روسری سیاه و سفید که دور گردنش بود، یک جریان هوای آهسته او را به عقب برد. نیکلای از اعضای جدید ارتش سرخ بود، که با بی میلی و سردرگمی در جنگ داخلی شرکت کرده بود.