نیگل نقاش بود، اما نقاشی نه چندان موفق؛ تا حدودی به این خاطر که مشغله های بسیار داشت. بیشتر آن ها در نظرش جز دردسر چیزی نبودند، ولی آن ها را به نحو احسن انجام می داد به ویژه هنگامی که نمی توانست از سر بازشان کند، و (به عقیده ی او) متأسفانه وضع اغلب همین طور بود. سرزمین وی قوانین نسبتا سختی داشت. البته موانع دیگری هم بود؛ مثلا گاهی اوقات به کلی عاطل می ماند و هیچ کاری نمی کرد. دیگر آن که به نوعی دل رحمی دچار بود. می دانید منظور چه نوع دل رحمی ای است. این احساس غالبا به جای آن که او را به انجام کاری وادارد، ناراحتش می کرد، و حتی هنگامی که سرش به کاری گرم می شد هم از غرولند کردن و خشمگین شدن و ناسزا گفتن (بیشتر به خودش) دست برنمی داشت.
هر از چندگاهی نیز به یاد سفرش می افتاد و به طریقی بی نتیجه شروع می کرد به جمع آوری برخی از چیزها؛ در چنین مواقعی دیگر چندان به نقاشی نمی پرداخت. چند تابلو در دست کار داشت که با توجه به مهارت او اکثرا بیش از حد بزرگ و جاه طلبانه بودند. او از آن دسته نقاشانی بود که برگ ها را بهتر از درختان می کشند. معمولا زمانی طولانی را صرف نقاشی یک برگ می کرد و تلاشش بر این بود که تا شکل و درخشندگی برگ و برق قطره های شبنم بر لبه های آن را تصویر کند. او می خواست درختی کامل نقاشی کند که همه ی برگ هایش با همین شیوه نقاشی شوند و همگی با یکدیگر متفاوت باشند.
یک روز خوش تابستان، غول به گردش رفته بود و بی هدف پرسه می زد و طبق معمول جنگل و بیشه ها را خراب می کرد. ناگهان متوجه غروب خورشید شد و نزدیک شدن وقت شام را در شکمش حس کرد. آنگاه تازه دریافت که در سرزمینی ناآشنا گم شده است و راه را نمی شناسد. حدسش در مورد راه خانه غلط بود. در نتیجه آنقدر رفت و رفت که شب فرا رسید و هوا کاملا تاریک شد. غول به ناچار به انتظار برآمدن ماه، بر زمین نشست. بالاخره ماه درآمد و او باز رفت و رفت و رفت. اکنون با اراده ای محکم قدم برمی داشت زیرا می خواست هرچه زودتر به خانه برسد.