نفرین جاودانی بر تو باد، می نگرم که عاشق شده ای، امید دارم دلدارت هرگز تو را به خاطر نیاورد و تو در شرار هجران او بسوزی.
شکونتلا با دیدگان اشکبار گفت: «شهریار من، من شاکونتلا هستم، دختری که تو به همسری برگزیدی و حلقه ی مرصع خود را بر انگشتش کردی...» و سپس دست لرزان را به جلو برد تا انگشتری را به او نشان دهد اما دریغ، حلقه بر انگشت او نبود و او آن را گم کرده بود.
دختر به پای او افتاد و گفت: «بر این بینوا رحم کن. دریغ است با نفرینت این شادکامی را از او بگیری.» پیر گفت: «نفرین من تا آن زمان خواهد بود که دختر نشانی از معشوق به وی نشان دهد آنگاه این نفرین دامان او را رها خواهد کرد.»