پسر اسبش را بست و روی علف ها نشست، نه کاملا در جمع آن ها و نه جدا از آن ها. در قمقمه اش را باز کرد و هر چه آب برایش مانده بود، نوشید و در قمقمه را بست و قمقمه ی خالی را دست به دست کرد. کمی بعد پسری به طرفش آمد و دعوتش کرد کنار آتش بیاید.
چمنزار در شامگاه، به اردوگاه کولی ها می ماند تا پناهنده ها. تعدادشان با از راه رسیدن مسافرانی جدید از جاده زیادتر شده بود و آتش هایی تازه برپا کرده بودند و میان سایه های بین خرمن های آتش، پس و پیش می رفتند.
زن ها بلند شدند تا ناشتایی را آماده کنند و دوباره آتش روشن کردند و برای پختن نان ساجی، خمیر را کف دست هایشان پهن کردند و روی تکه ای بریده شده از حلبی شیروانی گذاشتند. کارشان را می کردند و نسبت به مردهای مست لمیده بر زمین، همانقدر بی تفاوت بودند که نسبت به پالان هایی که رویشان پتوها را انداخته بودند تا خشک شوند.