چنان که گفتی افکارش را دنبال کنان گفت: بله، ما همه، و خاصه شما زن ها، باید کشاکش زشت و بی معنای زندگی را تنها طی کنیم تا به اصل پاکیزه ی آن برسیم. کسی تجربه های دیگری را باور نمی کند و نمی پذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگی ها و بازی های کودکانه ی زندگی، که من درگیری ات با آن ها را تحسین می کردم بیرون آیی. این است که آسوده ات گذاشتم تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذرد و احساس می کردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گرچه برای من موسم این جوانی ها مدت ها بود سپری شده بود.
برای صدمین بار به خود می گویم چه شد که کار به اینجا کشید. شوهرم نیز به همان صورت است که بود، فقط چین میان ابروانش عمیق تر و موهای سفید شقیقه هایش بیشتر شده است و نگاهش که زمانی نافذ و پیگیر بود پشت پرده ای ابهام پنهان و از من گریزان است. من هم همانم که بودم، گیرم دلم از عشق و میل به دوست داشتن خالی است. دیگر به کار کردن احساس نیاز نمی کنم و از خودم رضایتی ندارم. شور مذهبی و وجد عشق و رضایت از سرشاری زندگی در نظرم به گذشته ای بسیار دور واپس رفته است و ناممکن جلوه می کند. زندگی برای همنوع که زمانی در نظرم چنین بدیهی و درست می نمود امروز به دشواری برایم فهمیدنی است. زندگی برای همنوع، جایی که میلی به زندگی برای خودم نیز ندارم چه معنایی دارد؟
روزها و هفته ها بی آنکه متوجه باشیم سپری می شد، حال آن که در حقیقت 2 ماهی بود پربار از احساس ها و هیجان ها و خوشی هایی که برای شیرین کردن عمری کفایت می کرد کتاب می خواندم، پیانو می نواختم یا در کنار مادرش می ماندم یا به امور مدرسه می پرداختم، اما این کارها همه را برای آن می کردم که به او مربوط بود و موجب رضایت خاطر او می شد به نظرم مضحک می آمد فکر کنم که در دنیا کاری غیرازآن چه به او مربوط شود وجود دارد و او مرا اولین و بهترین زن دنیا می شمرد و من می کوشیدم که در چشم اولین و بهترین مرد دنیا، همین باشم.