زندگی ام را همان طور که شروع کرده ام در میان کتاب ها به پایان خواهم برد. در اتاق کار پدربزرگم، همه جا کتاب بود؛ گردگیریشان به جز یک بار در سال و پیش از شروع کار موسسات آموزشی در ماه اکتبر قدغن بود. هنوز خواندن ندانسته، به آن ها، به این سنگ های ثابت ارج می نهادم. چه راست بودند چه کج، چه در قفسه های کتابخانه مانند آجر به هم فشرده شده بودند چه با فاصله روی هم چیده شده بودند، احساس می کردم که کامیابی خانواده مان به آن ها بستگی دارد. همه شان عین هم بودند، در پرستشگاهی بسیار کوچک بازیگوشی می کردم، محاط در یادمان های خپل و کهنه ای که شاهد به دنیا آمدنم بودند و مرگم را می دیدند و تداومشان آینده ای به آرامش گذشته را برایم تضمین می کرد.
نه. جایی نیست که جای خالی ام احساس شود. مترو پر از مردم است، رستوران پر از مردم است، سرها پر از مشغله های کوچک است. از دنیا بیرون لغزیدم و از دنیا چیزی کم نشد. باید باور کرد که ضروری نبودم. دوست داشتم ضروری باشم. دلم می خواست برای چیزی یا کسی ضروری باشم. نبودم. ضمنا این را هم بگویم. دوستت داشتم. حالا می گویم چون دیگر اهمیتی ندارد.
دو زندگی داشتم که هر دو نیز دروغ بودند: در ملا عام دغلباز بودم، نوه کذایی شارل شوایتزر معروف شمرده می شدم؛ تنها که بودم، در غم و غصه های خیالی غرق می شدم. افتخار کاذب خود را با گمنامی ای کاذب تصحیح می کردم. برای گذشتن از یک نقش به نقش دیگر مشکلی نداشتم. در همان لحظه ای که می رفتم تا چکمه های مخفی خود را بپوشم، کلید در قفل می چرخید، دستان مادرم، گویی ناگهان فلج شده باشند، روی شستی های پیانو از حرکت باز می ماندند، من خط کش را در کتابخانه می گذاشتم و می رفتم تا خود را در آغوش پدربزرگم بیندازم، به طرف صندلی دسته دارش می رفتم، کفش های راحتی اش را برایش می آوردم و درباره روزی که گذرانده بود با قید نام شاگردانش پرس و جو می کردم...