یکی از روزهای سال 1944، در بین جهنم خط مقدم جبهه با تعجب متوجه شدم مترجم یا به عبارتی دیلماج یک گردان شده بودم و قرار است در خانه ی یک شهردار بلژیکی در میان آتشبار خط زیگفرید ساکن شوم. تا آن زمان به فکرم هم نرسیده بود که می توانم نقش دیلماج را به عهده بگیرم. زمانی برای احراز این مقام با صلاحیت تعیین شدم که در انتظار انتقال از فرانسه به خط مقدم جبهه بودم. در دوران دانشجویی، بند اول دی لوره لای اثر هاینریش هاینه را طوطی وار از یکی از هم اتاقی های دانشکده یاد گرفته بودم و به طور اتفاقی هنگامی که در گوش رس فرمانده ی گردان کار می کردم، آن سطرها را پشت سر هم دکلمه می کردم.
فقط برای راضی کردن یک نفر بنویس. اگر پنجره را باز کنی و فرضا بخواهی به دنیا عشق بورزی، داستانت سینه پهلو خواهد کرد.
روانشناسی، علم شگفت انگیزی است. بدون آن، همه همچنان در همان اشتباه بزرگ همیشگی می ماندند: خوشرو بودن با هم.