بلندگو گفت: «به سفینه خوش آمدید آقای پیلگریم. سوالی هست؟» بیلی لب هایش را لیسید. کمی فکر کرد و سرانجام پرسید: «چرا من؟» «این سوال بسیار زمینی است آقای پیلگریم. چرا شما؟ اگر این طور باشد چرا ما؟ بدین ترتیب اصلا می توانید «چرا هر چیز دیگری؟» را نیز مورد پرسش قرار دهید. زیرا این لحظه صرفا وجود دارد. همین. آیا هیچ وقت یک ساس را که در کهربا به دام افتاده باشد، دیده اید؟ بله. می بینید آقای پیلگریم؟ همه اینجاییم. گرفتار در کهربای لحظه: چرا ندارد.»
مهمترین چیزی که در ترافالمادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است، بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت... ما خیال می کنیم لحظات زمان مثل دانه های تسبیح پشت سر هم می آیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز فکر وهمی بیش نیست.
از میان چیزهایی که بیلی قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود.